کــــافــــه حـســـــــابداران

بســــم الـلــــه الـرحــمن الـرحیــــــــــــــــــــمـــ.......... . . .

کــــافــــه حـســـــــابداران

بســــم الـلــــه الـرحــمن الـرحیــــــــــــــــــــمـــ.......... . . .

راه بهشت

داستانی کوتاه از پائولو کوئلیو

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است." "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم." دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید." - اسب و سگم هم تشنه‌اند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است." مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: " روز بخیر!" مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید. مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! " - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند.. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

نظرات 8 + ارسال نظر
سامان 1389/08/10 ساعت 12:32

این هم یه داستان خوب.امیدوارم جو عوض بشه و همه باهم خوب باشند.بخصوص آقای میم و خانم ستاره.بابا دنیا ارزش اینجور چیزارو نداره.حالشو ببرید بیخیالی طی کنید.

سلام دوست عزیز..وبلاگ خوبی داری.دوست داشتی وبم رو ببین و اگر ایرادی داره بهم بگو. مرسی.مایل بودی میتونی با بهترین سایت دانلود رایگان لینکم کنی. منتظرتم. .تابعد.

[قلب شکسته],
ممنون

m.n 1389/08/10 ساعت 21:40

سلام.پایولو 1دونست!!!!!!!!!!!سامان جان امکانش هست بگی این مطلب از کدوم کتابشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه کتابای جدیدشم میدونی بی زحمت 1معرفی کن که استفاده کنیم.

ستاره 1389/08/10 ساعت 22:41

مطلب قشنگی بود ممنون!!جایزه ات هم طلبت!!!!!فعلا این تشکر داشته باش تا بعد!!!

دموزین 1389/08/11 ساعت 10:28

قبول نیست.اگه درخواست عضویت منو جواب می دادین الان من یه مطلب قشنگ می ذاشتم و جایزه می گرفتم!راستی چند روز بعد از درخواست عضویت جوابش میاد؟!

درخواست عضویت در وبلاگ؟؟؟به کجا درخواست دادید؟ایمیلتون رو ارسال کنید تا دعوتنامه براتون ارسال بشه!!!

سامان 1389/08/11 ساعت 12:02

آخ جون جایزه.من جایزمو تقدیم میکنم به مردم. والا من کتابهای کیمیاگر و ۱۱دقیقه و مونیکا تصمیم میگیرد بمیرد رو خوندم.واقعا کتابهاش حرف نداره.

پدر بزرگ 1389/08/12 ساعت 23:51

این مطلب از کتاب < شیطان و دوشیزه پریم > هستش !

سامان 1389/08/13 ساعت 12:28

بله پدربزرگ هم دستی بر آتش دارند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد